کتاب‌ها ما را به هم وصل می‌کنند

کتاب‌ها ما را به هم وصل می‌کنند

جستار
ملیحه هادوی
|
۲۰ آذر ۱۴۰۴

کتاب‌ها ما را به هم وصل می‌کنند

«توی این دوازده روز چی خوندین و چی دیدین؟» این اولین سؤالی بود که بعد از پایان جنگ، در نشست محفل موازی از بچه‌ها پرسیدیم. نه برای اینکه وظیفه‌مان بود چیزی بخوانیم، نه برای اینکه خودمان را «نویسنده» ثابت کنیم، بلکه برای اینکه مطمئن شویم هنوز چیزی هست که ما را به زندگی وصل کند.

سال‌ها قبل، استادم در اولین جلسهٔ هر کلاس همین سؤال را می‌پرسید: «خب—این هفته چی خوندین؟ چی دیدین؟» آن موقع حس می‌کردیم تکلیف هفتگی‌ست. اما حالا، بعد از جنگ، این سؤال ناگهان تبدیل شده بود به نشانهٔ زنده‌بودن. انگار می‌خواستیم به خودمان یادآوری کنیم که هنوز هستیم، هنوز می‌شود چیزی را ورق زد، هنوز می‌شود از دل یک صفحهٔ کاغذ ریسمانی بافت و به دنیا چنگ زد.

جواب‌ها عجیب‌تر از خود سؤال بود. یکی رفته بود سراغ رمنتزی: «حوصلهٔ غم بیشتر نداشتم. گفتم حداقل برم جایی که دنیا ترسناک نباشه!» یکی دیگر کتابی را ادامه داده بود که از قبل در دست داشت؛ انگار داشت با لجاجت از «عادی‌بودن» دفاع می‌کرد. من اما، طبق عادتی که انگار قدیمی‌تر از خودم است، رفتم سراغ کتابی تاریک. جهانی تیره‌تر از جهان بیرون. می‌خواستم ببینم آیا ممکن است در دل تاریکیِ بزرگ‌تر، این تاریکی کوچک‌تر رام شود؟ یادم بیاید که رنگ‌های سیاه هم طیف دارند و ما هنوز وسط تیره‌ترینشان نیستیم.

وقتی هرکس از دلیل کتابش گفت، تازه فهمیدیم انتخاب‌ها به ظاهر پراکنده‌اند اما در جوهره یکی‌اند: همهٔ ما تلاش کرده بودیم وصل شویم. یکی با فرار، یکی با غرق کردن خودش، یکی با لجاجت، یکی با رؤیا و... اما نخ همه‌شان از یک جنس بود: کتاب!

همان‌جا بود که برای اولین‌بار فهمیدم «وصل شدن» چطور اتفاق می‌افتد؛ بی‌صدا، آرام، مثل مثل همان گروه دونده‌ها در کتاب «کشور آخرین‌ها!» 

ثافون، فرمین رومرو دتورس و دوستی‌ای که از دل خیابان شروع شد

اگر باشگاه‌های کتابخوانی واقعاً بتوانند آدم‌ها را به هم وصل کنند، عجیب نیست که سال‌ها بعد یکی بگوید: «ما مثل دنیل و فرمین در سایهٔ باد، از دل همین جمع دوست شدیم!» و اگر روزی، در یکی از جلسات محفل چنین جمله‌ای بشنوم، احتمالاً همان‌جا سرم را می‌گذارم زمین و راحت می‌میرم.

دنیل سمپره قهرمان سایهٔ باد است؛ همان کسی که پا در گورستان کتاب‌های فراموش‌شده می‌گذارد. اما داستان اصلی به نظر من (که احتمالا با نظر ثافون متفاوت است!) از آن‌جا آغاز نمی‌شود، از خیابان شروع می‌شود، جایی که او و فرناندو کاملاً اتفاقی به هم می‌رسند. اگر یکی‌شان یک دقیقه دیرتر می‌آمد، اگر آن شب مثلا فرناندو تصمیم می‌گرفت کارتن‌خوابی را در نقطه دیگری از بارسلون تجربه کندف شاید اصلا این شاهکار خلق نمی‌شد. 

دنیل، فرناندو را، همان مرد آواره و را با خودش می‌برد کتابفروشی سمپره؛ جایی که قرار نیست فقط کتاب‌ها را نگه‌دارد؛ بلکه انگار مادری است که آغوشش را به روی همه گشوده است. از مادر دنیل تا همین فرناندو تا آن جمع دوست داشتنی آخر جلد چهار که همه نشستند و رفتن دیکتاتور را با تعجب نظاره می‌کنند. 

فرناندو کم‌کم میان قفسه‌ها خانه پیدا می‌کند. کتاب‌ها چیزهایی به او می‌دهند که جهان بیرون بیرحمانه از او گرفته بود؛ صدا، ریشه، جایگاه. و ثافون، انگار مهربان‌تر از جامعه پیش می‌رود.  جلد به جلد، لایه لایه، او را دوباره تعریف می‌کند تا روزی بفهمیم این مرد بی‌خانمان زمانی با یک نویسندهٔ بزرگ دوست بودده و تکه‌ای از راز داستان در دل زندگی اوست.

گاهی فکر می‌کنم این‌ها پیام اصلی ثافون هستند»  کتاب‌ها آدم‌ها را فقط به هم نمی‌رسانند؛ آدم‌ها را بازآفرینی می‌کنند.

پناهگاه‌های زیرزمینی کتاب‌ها

هر بار خانهٔ «وی» در V for Vendetta را می‌بینم، انگار زیرزمینِ واقعی کتابفروشی سمپره است. اتاقی پر از کتاب و موسیقی ممنوعه، همهٔ چیزهایی که بیرون از آن فضا حق زندگی نداشتند. وی آن‌ها را نگه داشته بود نه برای ادای روشنفکری، بلکه برای ارزشی که لایقش است. 

ارزشی که دیکتاتورها به چیزهای ممنوعه می‌دهند.

کتاب وقتی آزاد است «وسیله» است؛ اما وقتی ممنوع می‌شود، انگار هویتی تازه پیدا می‌کند. 

در جهان‌های دیگری هم همین اتفاق می‌افتد: در مترو، آدم‌ها جانشان را به خطر می‌اندازند تا یک کتاب سالم پیدا کنند. در ایستگاه پلیس (ایستگاهی که کلی دانشمند و نویسنده در آن جمع شده است) بیشترین حقوق را به افرادی می‌دهند که جان بر کف به سطح زمین بروند و کتاب را، دانش را برای مردم چشم‌به راه مترو بیاورند.  در سیلو داشتن کتاب جرم است، و همین کم‌یابی، آن را مقدس می‌کند.

انگار ما معمولاً وقتی چیزی را از دست می‌دهیم، تازه می‌فهمیم چقدر به آن وصل بوده‌ایم.

کتاب‌هایی که نمی‌میرند: فارنهایت ۴۵۱

اما هیچ‌جا مثل فارنهایت ۴۵۱ این «وصل بودن» را با این شدت نشان نمی‌دهند. در آن جهان، کتاب‌ها را می‌سوزانند تا فکر خاموش شود. اما آدم‌ها راه دیگری پیدا می‌کنند: کتاب‌ها را حفظ می‌کنند.

مونتاگ وقتی به گروه «مردان کتاب» می‌پیوندد، می‌بیند هرکس یک کتاب را در ذهنش حمل می‌کند: یکی جامعه، یکی پیدایش، یکی بخش‌هایی از کانت، و دیگری نوشته‌های افلاطون را که در ذهن یک کودک سپرده.

آن‌ها کتاب چاپی نیستند؛ کتاب انسانی‌اند. در جهانی که کاغذ می‌سوزد، حافظه تبدیل می‌شود به کتابخانه، و انسان‌ها همان نخ‌های اتصال‌اند که کتاب‌ها از طریق‌شان زنده می‌مانند.

مثل  مادری که کودکش را حمل می‌کند. مثل فیلم «آخرین فرزند انسان!» 

آخرین کتابی که با خود می‌بری؟ 

این سوال را هم حتما زیاد شنیده‌اید: «اگه قرار باشه فقط پنج کتاب با خودت به مریخ، ماه یا هر قبرستان دیگری ببری آن پنج کتاب کدام است؟» 

به نظرم ریشه این سوال شاید یک جنون ارثی باشد که لابه‌لای ژنهای مختلفمان از اجدادمان رسیده است. 

شاید اگر پی نخ را بگیرند همه ما برسیم به آن دانشمندانی که برای پیدا کردن یک کتاب عتیقه تا آن سر دنیا میرفتند یا همین مسافرها و بازرگانانی که کتابها را در خورجین میگذاشتند و با خودشان میبردن آن سر زمین. 

شاید حتی اگر اعتقادی به دنیای موازی داشته باشیم در زندگی قبلیمان یک آلبرتو منگوئلی بودیم که نشسته و کلی کاغذ سیاه کرده در باب جابه‌جا کردن کتاب‌خانه‌اش.

شاید هم خیلی ساده مغزمان نشسته و با بازتعریف ماجرای آن دخترک کتاب «کتاب‌دزد» با خودش گفته: «باید یک کتاب بیشتر را نجات دهیم!» 

من همیشه فکر می‌کنم: آن لحظه‌ای که دخترک کتاب را توی کت پنهان می‌کند، چیزی بین او و چند نسل بعد گره می‌خورد. بین او، پناهجوی یهودی، و ما که سال‌ها بعد این صحنه را می‌خوانیم. گویی یک «نخ باریک اما محکم» از داخل رمان می‌آید و ما را هم داخل همان پناهگاه می‌نشاند.

و شاید همین است که کتاب‌ها را خطرناک و نجات‌بخش می‌کند: قدرت این‌که چیزی را برای همیشه نگه می‌دارند، حتی وقتی جهان نمی‌گذارد.

اما سرنوشت آن کتاب‌ها چه می‌شود؟ گیریم که ما رسیدیم به آن جزیره یا مریخی که در این سوال‌ها می‌پرسند و کتاب‌ها را هم بردیم، وقتی تمام شدیم سرنوشت کتاب‌ها چه می‌شود؟ 

این «همیشه» کجاست؟ اصلا وقتی کسی نیست که کتاب را با او به اشتراک بگذاریم به چه درد می‌خورد؟ به هر حال همه ما یک نویسنده درون نداریم که داستان سختی و مشقت ما در حفظ کتاب را بگوید. 

اینجاست که ارزش کتابخانه‌ها مشخص می‌شود.

هزارتوها؛ وقتی کتابخانه تبدیل می‌شود به جهان

در نام گل سرخ، کتابخانه فقط ساختمانی پر از کتاب نیست؛ یک هزارتوست، درست شبیه دنیای خود ما. آدم‌ها میان قفسه‌ها گم می‌شوند، می‌ترسند، دنبال حقیقت می‌گردند، و گاهی برای چیزی که حتی نمی‌دانند چیست جان می‌دهند.

اما برای من بخش مهم‌ترش این است: در آن هزارتو، آدم‌ها فقط دنبال کتاب نیستند؛ دنبال معنایی می‌گردند که از میان روایت‌ها عبور می‌کند. کتاب در این‌جا «قدرت» است، اما قدرتی که نمی‌خواهد حکومت کند؛ قدرتی که می‌خواهد فهمیده شود.

بورخس هم همین را می‌گفت، البته با زبانی شاعرانه‌تر: جهان شاید چیزی نباشد جز کتابخانه‌ای بی‌پایان. اگر چنین باشد، طبیعی است که هرکس که وارد کتابخانه می‌شود، دیر یا زود، یکی دیگر را پیدا می‌کند؛ مثل دو نفر در دو راهرو مختلف یک هزارتو، که ناگهان سر یک پیچ با هم روبه‌رو می‌شوند.

شاید دلیلش این است که کتابخانه هیچ‌وقت فقط «جایی برای کتاب» نیست؛ همیشه «جایی برای آدم‌ها» است.

 کتاب‌ها چگونه هویت، گفتگو و حتی زنده‌ماندن ما را ممکن می‌کنند؟

خب وقتش است از تمام  این آسمان و ریسمان‌ها به یک نتیجه نسبتا منطقی برسم! 

از آنجایی که به عنوان یک پاترهد دارم می‌نویسم اجازه بدهید بروم سراع هرماینی گرنجر!  دختری که هیچ‌کدام از ما او را بدون کتاب تصور نمی‌کنیم.

نه چوب‌دستی‌اش قدرتش بود، نه نبوغ جادویی‌اش. قدرتش همان اتصال ساده‌ای بود که با کتاب‌ها برقرار کرده بود؛ اتصالی که از پشت یک میز چوبی در کتابخانهٔ هاگوارتز شروع می‌شد و می‌رسید به نجات دوستانش، به ساختن هویت خودش، به این‌که دنیا بفهمد انسان‌ها از میان چیزهایی که دوست دارند تعریف می‌شوند.

و راستش را بخواهید، ما هم چندان با او فرق نداریم. ما هم هویت‌مان را از میان چیزهایی می‌سازیم که می‌خوانیم، یا حتی از چیزهایی که ادعا می‌کنیم خوانده‌ایم.

این ادعا کردن هم بخش بامزه ماجراست. حتما شما هم افرادی را دیده‌اید که بدون این‌که کتابی را خوانده باشند، در تایید خواندن کتاب سر تکان می‌دهند. 

موضوع انقدر جدی است که کتابی به نام «چطور دربارهٔ کتاب‌هایی که نخوانده‌ایم، حرف بزنیم.» نوشته شده است. 

مثل این‌که کسی بیاید و کتابی بنویسد با عنوان«چطور بدون اینکه بدویم از تجربه ماراتن بگوییم!»

اما قصه کتاب خواندن با تمام داستان‌ها فرق دارد و اگر بخواهم به همین متنی که نوشته‌ام و شما تا اینجایش را خوانده‌اید اکتفا کنم باید بگویم که ما نه به خاطر تظاهر بلکه به خاطر این‌که دل‌مان می‌خواهد در گفت‌وگو بمانیم، سر تکان می‌دهیم.  انگار حتی «نخواندن» هم راهی برای وصل ماندن است. گاهی یک تکان‌دادن سر، یک «آره… کتاب مهمی بود.» خودش راهی‌ست برای این‌که بگوییم: «من هنوز اینجام. هنوز می‌خواهم بخشی از این حلقه باشم.»

تسوتایوا در کتاب هنرمند و زمانه از قول یک نویسنده روسی می‌گوید: 

«در رویاهای مقدس زمین، شعر خدایی می‌کند.»

و شاید ماجرا همین باشد. همان لحظه که می‌فهمیم کتاب‌ها فقط روی قفسه نمی‌مانند؛ در زمان‌های سخت می‌آیند وسط اتاق و می‌شوند پناه.

می‌توانند قلب آدم‌ها را به قلب آدم دیگری گره بزنند، حتی اگر آن دیگری در بارسلون باشد، یا در هاگوارتز، یا در متروهای زیرزمینی مسکو، یا پشت میز چوبی محفل ما در شهری که هنوز از دود جنگ سرفه می‌کرد.